غریبانه 548

غریبانه 548

عشقِ من سر به دلِ یار زدن ممنوع است

بوسه بر گونه ی دلدار زدن ممنوع است

قصد دارم بزنم شاهرگ دستِ خودم

حیف در شهرِ شما دار زدن ممنوع است !

حق نداریم که تنهایی مان پر بکنیم

قُلِ قِلیان ، پکِ سیگار زدن ممنوع است

مُردَم از بس که سکوتیدم ! و حرفی نزدم

آه در شهرِ شما جار زدن ممنوع است

گریه در شهرِ شما اوجِ مسلمانی بود

شعر خُنیاگر و گیتار زدن ممنوع است

وقتی از شیوه ی دینداریِ خود نان بخوری

شیخ فرمود دم از کار زدن ممنوع است!

باز هم نشئگی ام بار بزن نشئه شوم

بنگِ این شعر اگر بار زدن ممنوعِ است

.

.

غریبانه 547

غریبانه 547

سکوتِ سایه هایِ سردِ سنگی

هوا آلوده ی افکارِ بنگی!

میانِ دین و کفر و حسِ انکار

نه من رومیِ رومی و نه زنگی

خودم را هم شبی رگبار کردم

که از شهرِ خودم هم بار کردم

برایِ اینکه از ما خسته میشد...

خدا هم عاشقانه دار کردم!!!

خدا راحت شد از مخلوق خویش و

من اینجا رنجِ آدمها کشیدم

نه از حوّا نه از آدم که از خویش

به جرمِ شرکِ انسانی بریدم

مترسکها رفیقِ دزد هستند

تمامِ مزرعه را آب برده

شبیهِ غیرتی که خواب برده

کسی از حوضِ ما مهتاب برده!

رَجَز خواندم تمامش کفر گفتم

دلِ پاکِ مرا دزدیده اند و ....

میانِ بغضهای کودکانه .........

به ریشِ شعر ما خندیده اند و .....

غریبانه 546

غریبانه 546

عاشقم ، دیوانه ام با اسمِ خود جارم بزن

عاشقی هم جرم دارد نازنین دارم بزن

منگِ منگم ، گیجِ گیجم ، اصلا امشب مثلِ بنگ

در تَهِ اندوهِ سیگارِ تمامِ غصه ها بارم بزن!

با ترامادول رفیقم از شبی که رفته ای !

وقت کردی یک سری هم بر دلِ زارم بزن

ای نگاهت آتشِ نمرودیانِ قبلِ من

آتشی بر شعرِ من یا جمله آثارم بزن

هیچکس دیوانگی های مرا باور نکرد

حداقل تو بیا سر به شبِ تارم بزن

نیمه ی خالیِ لیوانِ مرا هِی پر نکن!

ای دروغِ نیمه ی پر ، پک به سیگارم بزن

از دِهِ ما رفتی و شهری شدی اما شبی

بر دِهِستان دلم هم یک سری یارم بزن

.

.

.

.

من که داماد شما هستم ولیکن در خیال!

ای عروسِ مادرِ من سر به اشعارم بزن

غریبانه 545

غریبانه 545

باز سیگار و من و شامی که سرسام آور است

شاهرگ ، تیغ و توهّم ، شام شامِ آخر است

فصلِ پایانی دِرامِ آخر است و ماجرا ............

شاعری دیوانه شاکی ، متهم یک دختر است

هم شما را دوست دارم هم نمی خواهم ترا !

حالِ ما اینروزها دختر خدایی محشر است

بار بست و بار کرد و رفت او از کوچه مان

باز تو همسایه ی مایی دلم خوش باور است

وقتی از دنیایِ من حرفی نمی پرسد کسی

عشقِ من دنیایِ من تفسیرِ حرفی دیگر است

واقعا که لطف دارد سجده بر چشمانِ تو !

عاشقِ محرابِ ابرویِ تو بی شک کافر است!

نیستی فرقی ندارد فصلهای بی کسی.....

آه از فصلِ بهاری که خزانش خوشتر است

.

.

.

.

.

خواب دیدم خواب دیدم من مسافر می شوم

تو لبت زورق ، دلت دریا و چشمت بندر است!

غریبانه 544

غریبانه 544

هیچ نقشی مثلِ چشمانِ شما آنتیک نیست

نقشِ داوینچی هم اینطوری دِراماتیک نیست!

موجِ زلفت در کنارِ ساحلِ پیشانی ات ......

چون خلیجِ فارس یا دریایِ آتلانتیک نیست؟

تیرِ چشم و خنجر ابرو و شمشیرِ نگاه ......

هیچ تیمی در جهان اینقَدر با تِکنیک نیست

یوسفِ روی و دم عیسی و موسی بازویت

بهتر از این در جهانِ عاشقی تاکتیک نیست

تارِ زلفت حضرت سعدی به رقص آورده است

شعر حافظ مثلِ چشمانِ تو رومانتیک نیست

هرکه مستِ عشق باشد آنهم از جنسِ شما

هیچ مستی با فضایِ مستی اش نزدیک نیست

جان و دل بردَه است و حالا قصدِ دینم می کند

غارتِ دین است گرچه دلبرم لائيک نیست

مثلِ وسواسی که حوّا چید سیبِ ماجرا

بختِ من بیتو بغیر از لحظه ای تاریک نیست

سنگدل آخر ترا جا می گذارم می روم

عشقِ من آنقَدرها هم نازنین فابریک نیست

ماجرا این نیست مردم اشتباها گفته اند ....

اینکه دارد بر لبش خونِ من است ماتیک نیست

.

.

.

.

سنگدل آخرا ترا جا می گذارم می روم

عشقِ من آنقَدرها هم نازنین فابریک نیست!!

چندیست دلم برایِ تو میتنگد !

تا خانۀ تو پایِ دلم میلنگد !

آخر تو عروسِ مادرم خواهی شد

بابات به گورِ پدرش میخندد !!!

.


یکروز دلت به نامِ ما خواهم زد

یک سر به دلِ نازِ شما خواهم زد

گرشد به زبانِ عاشقانه ، گرهم که نشد

با ضربِ چکش مخِ ترا خواهم زد !!

.


امشب به بهانه ای مرا دار بزن

هرجایِ تنم آتشِ سیگار بزن

من چشم به خواهرِ رفیقم دارم!!

این را تو تمامِ شهر هی جار بزن

.


در شهرِ شما به ریشِ من خندیدند

دزدانه برایِ عشقِ ما گل چیدند

من هیچ نگفتم آبرومان نرود

شلوارِ مرا زِ پایِ من دزدیدند!!

.


از پای و کَتُ و کول و کمر افتادم !

گورِ پدرِ تو و من و اجدادم !!

بِشنو به زبانِ مادری می گویم:

ای عشق برو که من طلاقت دادم!!

.


من عاشقم و حدیثِ من دارد درد

جدی تو بگیر حرفِ من را ای مرد

عشقِ من اگر زنِ شما هم گردد

من حلقه به دستِ خانمت خواهم کرد!!

 

.

بانو تو بیا و عشق را لوس بکن

یا ظاهرِ خود به رنگ طاووس بکن

انگار فشارِ قند من پایین است

یکبار تو خواهشا مرا بوس بکن


غریبانه 543

 

غریبانه 543

 

مارا بگذار عشقِ من جای خودت

یعنی که بپوش کفشِ من پایِ خودت

 اینطور به جرم آنکه میداری دوست

شاید بزنی شبی تو رگهای خودت

.

.


یکشب سرِ من میانِ بازو نگرفت

یا اینکه سرم برویِ پهلو نگرفت

این چند هزارمین شب بیداریست

اما چه کنیم ...... یارو نگرفت

.

.

امروز دلم حس عزیزی دارد

دیوانه چه ظاهر تمیزی دارد

تو مالِ منی و شهرِ من خواهانت

 این شهر چرا مردم هیزی دارد؟

غریبانه 542

 

غریبانه 542

 

اصلا امشب .... صاف کن با من حسابِ عشق را

تا بپرسم از شما تنها جوابِ عشق را


کاشفِ چشمِ تو دیشب با غزل درگیر شد


تا بریزاند لبت صدها کتابِ عشق را


من اگر شبها به آغوش شما راهی بَرَم


باتو خواهم برد صدها شب ثوابِ عشق را


یا سرت بر شانه ام نه یا سرم بر شانه ات


تا ببینم یا ببینی نازِ خوابِ عشق را

 

شانه در زلفت بیاور تا ببینی باز هم


از پریشانیِ قلبم ، پیچ و تابِ عشق را


 نازنینم باز هم با من بمان و گوش کن


تا بگویم قصه های نابِ نابِ عشق را


 غرق دریایِ غمت شد شاعرِ چشم شما


 بر سرم حالا تو میبینی حبابِ عشق را

غریبانه 541

 

 

غریبانه 541

 

دو چشمِ نرگست ، بتخانه دارد


 هزاران شاعرِ دیوانه دارد


 نمیدانم نگارم .... کفر گفتم؟


 خدا در چشمِ تو میخانه دارد !!


پریشان کن طنابِ زلف هایت


دلم امشب خیالِ شانه دارد!!


نه تنها عارفِ چشم تو حافظ


 که سعدی هم دلی دیوانه دارد


 زبان تو به مولانا شبیه است!؟


 که او هم بر لبانت خانه دارد!!


 به نام چشمهایت تازه کردیم


 دلی را که بتی مستانه دارد


 به رویِ سینه های یاس گونت


 دلِ شهری سرِ پروانه دارد


 همآغوشِ تو امشب شاعری که:


 غزلهایش غمی جانانه دارد

 

 

غریبانه 540

 

غریبانه 540

 

لبهای تو با انار ، فامیل نبود؟


چشمانِ تو با خمار، فامیل نبود؟


 یکباره تمامِ حسِ من برد و رفت


 احساس تو با فرار ، فامیل نبود؟

.

.

 ابروی شما رقصِ دوتا طناز است


 لبهای شما شعرِ غزل پرداز است


 سوزاند مرا و آتشم زد یکشب


آغوش شما داغ ترین اهواز است!!

.

.

 من ، عشق ، غزل ، کنار هم خوابیدیم


 یکشب تنمان به هم کمی مالیدیم!


 گفتند که از خانه برون خواهی رفت


 تا صبح تمام کوچه را پاییدیم

.

.

 شیراز به چشمانِ شما میماند


 در دلبری شما ، خدا میماند


 گفتی که ز گرمای تنم حرف بزن!!


اهواز کمی به آن هوا میماند

غریبانه 539

 

غریبانه 539

 

باید که برایِ عشق ، کاری بکنم


 از هردو لبِ تو پاسداری بکنم!


 هرچند که مادرم کمی ناراضی است


باید که من از تو خواستگاری بکنم 

.

.


 دوش از سرِ شوق با تو کاری کردم


یک بوسه به لبهای تو جاری کردم


 پیچید تنم میانِ بازوهایت.......

بر سینۀ داغِ تو سواری کردم

.

.

 تو بازیِ کودکانه ام میمانی


یا شیک ترین بهانه ام میمانی


بانوی غزل ، جسارتا عرض کنم:


 تو همسرِ شاعرانه ام میمانی 

 .

.
 

سلامی به گرمای احساستان

 

به لبخندِ نازِ پر از یاستان

 

سلام خوانندگان مهربان

 

حدودا شش ماه نبودم و شعری نگذاشتم

 

برگشتم با سه شعر ......چند رباعی و دو غزل

 

انشاالله نبودم و جبران کرده باشم

 

ممنون از کسانی که در نبودم بمن لطف داشتند و

 

جویای حالم بودند

 

باشد که در کنار این غربت نشین شعرهای بهترین تقدیم به

 

حریم چشمهای زیباتون بکنم.

 

دوستدار شما مهدی رضازاده

غریبانه 538

غریبانه 538

 

ای مثلِ انارِ باغ ، ماتیکِ لبت

داغ است تنم ، ز گرمایِ تنت !

انگار کسی شمال من میریزد!

مهتابِ من از جنوبِ موهایِ شبت

.

.

مانندِ مترسکی که در جالیزم

وقتی که که من از اسارتم لبریزم

از تو نه فقط ، بجانِ دلبستنمان...

از خویش و خود و نسلِ خودم بگریزم

 

.

.

در باورِ قصه هایِ از یاد شده

در همهمه ی سکوتِ فریاد شده

ماییم و غمی که قرنها در طلبش:

از قصه ی شیرینِ تو فرهاد شده

.

.

 

غریبانه 537

 

غریبانه 537

 

مثلِ من گاهی دلت یادِ جوانی میکند؟

 

با همان شورِ جوانی زندگانی میکند؟

 

رفته ای و سالها از رفتنت گذشت و عشق

 

بر منِ دیوانه دارد پاسبانی میکند

 

تازه با اندوهِ من یک عمر داری فاصله

 

اشکِ من دارد برایت جانفشانی میکند

 

دیشب از لبهای تو یک لقمه را برداشتم

 

ساده لبهایِ تو از من میهمانی میکند

 

وقتی از دنیایِ من حرفی نمیپرسد کسی

 

دردِ من با بغضِ من دارد تبانی میکند

 

شورِ شیرین مینهد اندر سرِ فرهادها

 

عشق وقتی هر دلی را آسمانی میکند

 

غصه ام میگیرد از تنهایی ام اما درود

 

غم درونِ سینه با من مهربانی میکند

 

گفته بودی پیری و عشق و وفا عیب است و من

 

پیرم و با عشقِ تو این دل جوانی میکند

 

 

غریبانه 536

 

غریبانه ۵۳۶

 

شاعر چشمِ تو میخواست کمی بد بشود

 

اتفاقا به دلش گفت : مردد بشود

 

نتوانست ، نشد ، عاشق ما کم آورد

 

هرچه میکرد که از  کوچه ی تو رد بشود

 

بیستون را چه کسی ساخت بماند جانم

 

عشق میخاست که فرهاد زبانزد بشود

 

ساده تر ، اینهمه پیغمبرِ عاشق پیشه

 

عشق میخاست که مجنونِ محمد (ص) بشود

 

.

 

.

 

 

تو ز قولِ من شوریده بگو با پدرت

 

دخترت نامزدِ شاعرِ شوریده بباید بشود

 

من بامیدِ طلاقت که شما برگردی

 

شاعری همسرِ بعدیِ تو شاید بشود !!

 

سلام دوستان عزیز:

 

انشاالله که خوب و سلامت باشید

من چند وقتی ایران هستم و دسترسیم به نت خیلی محدود هست

به همین خاطر معذورم از جواب دادن نظراتتون.

اما سعی میکنم هرازگاهی براتون شعری بزارم اینجا

درصورت کار یا بودنِ شب شعری این شماره تماس من در ایران هست:

۰۹۱۷۴۳۲۸۲۰۸

غریبانه 535

غریبانه 535

تازگیها عشق هم شب زنده داری میکند

مثلِ من مثلِ شما دل بیقراری میکند


عشق وقتی حومه ی چشمِ شما را دیده است


مثلِ من در عشقبازی گریه زاری میکند


من اسیر عشق هستم ، دل درون سینه ام


همنوایی در قفس با یک قناری میکند!!


مثل پاییزم که زردم خسته از دلواپسی


 گرچه یادِ عشق مارا هم بهاری میکند

 

دست من بر گردنت یکشب اگر معراج رفت


 با لبِ من بوسه هایت همجَواری میکند


در میانِ جمعم و اما دل آشفته ام


با تو میلِ عشقبازی در کناری میکند

.

.


 تا که بودم زنده دستم بود کوتاه از شما


 بعدِ مرگ امید دارم عشق کاری میکند!!!

غریبانه 534


غریبانه 534

 

 هرزه ای دارم بنام دل سراپایش خطا


عشق میخواهد ولی میبیند از یارش جفا


در قمارِ چشمهایش راه و رسمی مبتذل


او نگاه از من دریغ و من نگاه از او روا


تازه با پیغمبر عشقم نشد او سر به راه


عشق میفهمد چه جوری من کشیدم از شما


گرچه یادت نیست عشق و ساعتِ پنج و قرار


با قرارِ بیقراری یادگاری نازنین در قلبِ ما


عکست امشب حالِ من را خوب میفهمد که من:


با چه حالی گفته ام امشب فقط پیشم بیا

 

.

.


 ساده از دلتنگیِ من میگذشتی پارسال


باز امسال و من عشق و تمامِ سالها

غریبانه 533

 

غریبانه 533

 

گرچه میدانم خدا را عشق میدانی ولی:


گاه گاهی عشق بَگوان و یهودا میشود (بگوان خدای هندوها)


 من ز کردار تو و رفتار و پندار شما


 عشق فهمیدم که گاهی هم اهورا میشود


 تا به کوهِ عشق میافتد گذارِ آدمی


 عشق با دیوانگی همرنگِ موسی میشود


ای به نیلِ عشقِ تو افتاده قلبِ کودکم


 عشق در آغوش تو باشد مسیحا میشود


 تازه دارم با نگاهت حرفهای تازه ای


 عشق در تندیسِ لبهایِ تو معنا میشود


هرچه پنهان میکنم دل دادن و عاشق شدن


 تا نگاهم میکنی در من هویدا میشود


 گفتم ای دل آبروی من نگه داری ، بگفت:


 چشمهایی که تو داری عشق رسوا میشود


 با همه دلبستگیهایی که دارم با شما

 

 میروم اما دلم دلتنگِ آنجا میشود


 وقتی از من میشنیدی دوستت ........


 کاش میگفتی دلِ این دوست ، دریا میشود


 شام  کوتاه و من و یک خلوتی کوتاه تر


با بلندایِ غمی که قدرِ یلدا میشود

 

.

.



 با نمک هایی که میریزد نگارِ بانمک


 گاه هم شیرین چو قندِ چاییِ ما میشود


غریبانه 532

 

غریبانه 532

 

عاشق نشدیم و دلمان بیکار است


 بیچاره دلی که اینقَدَر بی عار است!


از من به تمام دخترانِ عالم گویید...


 ازچار طرف دورِ دلم دیوار است !!

.

.


امشب غزلی برایِ او خواهم گفت


پیمانه به کف سبو سبو خواهم گفت


 اینقدر برایِ من تو شیرین شده ای .....


کز عشقِ تو شیرین چو لبو خواهم گفت!!

.

.


 دلبر ، دِلَکَم سرش به دیوار زند !


در کوچه ترا همیشه او جار زند


 یکروز بتو شماره ام خواهم داد!!

 

هرچند برادرت مرا دار زند

.

.


 یکشب بغلت مرا تو تصویر بکن


 با بوسه لب مرا تو تعبیر بکن


وقتی که به دیوانگی ام پی بردی


مردی کن و دیوانه به زنجیر بکن

.

.



 در باورِ من ، تو زندگی میمانی


محصولِ پر از دَوَندِگی میمانی!


اینقدر شما به چشمِ من شیرین ، که:


 چون آبنباتِ بچگی میمانی!!!!!

.

.


امشب غزلی برایِ غم خواهم گفت


از هرچه که هست بیش و کم خواهم گفت


من جانِ شما ، به جانِ چشمانِ شما


از عشقِ تو امشب به زنم خواهم گفت

.

.

 

غریبانه 531

 

غریبانه 531

 

شب اگر شد باز میخوابم به آغوش شما 


 تا ببوسم بارِ دیگر لالۀ گوشِ شما !!


 کاش خوابت بیش از اینها بود سنگین و ستُرگ!


 تا بسازم بیش از اینها خویش ، مدهوشِ شما


 گفته بودی در خیالِ خویش می بوسی لبم


ای بقربانِ شما ، هردو لبم نوشِ شما


 گرچه می دانم نمی دانی ولی از دور هم


 گفتگوها میکنم با چشمِ خاموشِ شما


 کاش چون پیراهنی بودم تنِ عریانِ تو


 تا تمامِ لحظه ها باشم چو تن پوشِ شما


 عشق وقتی میشود دلتنگِ لیلی زاده ای


 مینشیند چون کبوتر بر سرِ دوشِ شما

.

.

.


 آی مَردُم آی مَردُم ، عاشقی دردِ بدی است


 عشق قبل از فکر میدزدد همه هوشِ شما

غریبانه 530

 

غریبانه 530

 

عشق وقتی که ترا نیز ملامت میکرد


با من از سلسلۀ عشق حکایت میکرد


در پسِ پنجره بودی به تماشایِ کسی


دلم از دورترین نقطه سلامت میکرد


 عشق وقتی که ترا نیز خدا میپنداشت


کافری گشت و ترا سخت عبادت میکرد


من از این فرصتِ کم دست کشیدم اما


دل به امید وفا ، عشق مرمّت میکرد


از سیگار و من و چای........ و قند لبِ تو


و دلم داشت به این حادثه عادت میکرد


آه دستِ تو به دستانِ کسی دیگر بود


آری این عشق بمن نیز خیانت میکرد

عشق یعنی که تو با یارِ دگر باشی و دل


 باز از دور به عکسِ تو محبت میکرد

غریبانه 529

غریبانه ۵۲۹

معذرت میخام از بابت تاخیری که داشتم انشاالله جبران کنم. دلم برای همتون تنگ شده:

عشق وقتی میزند بر نیل موسی میشود


در حلولِ مریمِ قدیس عیسی میشود


دستِ من بر گردنت وقتی که حلقه میزند


عشق با معنایِ خاصی در تمنّا میشود


ساده میگویم محبت هرکجا دامن زند


یوسفی از چاه می آید دلآرا میشود


کوهکن در بیستونِ عاشقش فریاد زد


بر صلیب عشق هر آدم مسیحا میشود

پایِ لیلی گر میان باشد به نامِ عاشقی


عشق میداند که مجنون ، قیس صحرا میشود


داستانی دیگر از چشمِ شما باید نوشت


شعرِ من در آتشِ چشمِ تو شیدا میشود


تا که گیسو را ز روی صورتت پس میزنی


دختری شرقی بنامِ عشق پیدا میشود


تازگیها عشق هم درمان و هم دردِ من است


شاعری وقتی ز شورِ عشق رسوا میشود


با لبت یکشب خیال گفتگو دارد لبم


تا ببینی آنشب از عشقِ تو غوغا میشود

غریبانه 528

 

غریبانه 528

بیا تا شبی سخت خلوت کنیم


 زلبهای هم بوسه نیّت کنیم

شبی زیرِ مهتابِ اندیشه مان


ز هر بوسه با لب تجارت کنیم


 من و تو خدامان چقدر عاشق است


 از این لحظه باهم محبت کنیم


 دل آزرده ی عشق هم میشویم


اگر باغمِ عشق عادت کنیم


تو سهمِ دلِ شاعرِ من شدی


 بیا باهم از دل حکایت کنیم


تو دستِ مرا گیر و من دستِ تو


بیا عاشقی را رعایت کنیم


 خدامان همین دور و بر پیش ماست


 بیا تا به عشقش عبادت کنیم


چرا ساده از عشق هم بگذریم؟


بیا عشقمان را مرمّت کنیم


 

غریبانه 527

 

غریبانه 527

من آهِ لبِ خسته ی مردانِ زمینم

من شاعرِ بی واژه ی زنهای غمینم

تکفیر مرا دوش به آغوشِ تو دادند

ای داغِ ترا ، مجتهدِ شهر نبینم!

لبهام ز نسکافه ی دوری تو تلخند!

بگذار ز لبهایِ شما سیب بچینم!

سیگار ، مرا جای تو انگار بغل کرد

با فانتزیِ سکسیِ یک شام حزینم!:

مجبور شدم جایِ لبت بوسه ی تندی

از جانبِ سیگار بگیرم ، بنِشینم:

یک عمر برای تو غزل پشتِ رباعی

یا اینکه دوبیتی بسرایم و ببینم:

تو مالِ کسی دیگر و من مالِ خود تو.

من عاشقِ این قصه ی پر درد و غمینم!!

غریبانه 526

غریبانه 526

به تماشایِ خدا خواهم رفت

وقتی از عشق و وفا میپرسند

خوب لبهایِ ترا میبوسم

وقتی از من ز خدا میپرسند !!

عشق یعنی گذر از چشمِ سیاه

یا اناری زلبِ لعلِ شما بوسیدن

خودمانیم ، خدا هم اگر از آدم بود

آرزو داشت لبِ لعلِ ترا بوسیدن !!

آه از عشق به کفرانِ غزل رفته ام و

در سفرنامه ی کفرانِ لبت درگیرم!

باز با آیِنه قسمت نکنم ، تنهایی ...

چه کنم ؟ از غمِ تنهاییِ خود میمیرم

عشق مشرف به دلِ هابیل است؟

یا که عصیانِ دل قابیل است؟

و کسی دور ............صدا زد مهدی....

( تا اطلاعِ ثانوی .................

خدا تعطیل است!!)

 

 

غریبانه 525

 

غریبانه 525

شبی تا پنجره را باز کردیم

به رقصِ شاپرکها ناز کردیم

من و تو عارفِ بغضِ وصالیم

که سِرّ بیکسیها راز کردیم

تمنّایِ قشنگی دارم از تو

بنامِ عشق رفعِ تشنگی کن

به یک بغضِ عزیزِ شاعرانه

بیا یک عمر با من زندگی کن

سراسر شهرِ من از جُرم جاریست

خدا را هم به رویِ دار بردند!!

برایِ لحظه ای احساس کردم

برای تن فروشی ، یار بردند

تو تنها عاشقِ بغضِ منی که:

ز بغضت آسمان هم بغض دارد

سرت بر شانه ام بگذار تا ابر ،

همین امروز و فرداها ببارد !!

 

غریبانه 524

 

غریبانه 524

تو شاید هفته ای یا ماه یا سالی ...

به قبرستان گذارت افتد و آیی مزارِ من.

بنازم همّتِ برگِ درختی را ....

که با هر خش خشش بر سنگِ من اینگونه میگوید:

الا ای خفته اندر خاک زیرِ بسترِ سنگت

من اینجا رویِ سنگت مردمانی بیخبر از مرگ میبینم

همانهایی که ذکرِ فاتحه بر لب،

و چشمانی پرِ اشک از فراغِ دوستان دارند

الا ای خفته اندر خاک اینها آرزوهاشان.....

به شکلِ پول ،

دنیاشان به رنگِ سکه و ....

تنها دلیلِ زندگی را سبقت از همنوع میدانند.

 

غریبانه 523

 

غریبانه 523

به صرفِ شام مهمانِ کسی باشی:

که خود مهمانِ یار دیگری باشد!

تمنایِ کسی باشی :

که خود پیوسته در شوقِ تمنّای کسی باشد

به امّید کسی باشی :

که خود امّیدوارِ دیگری باشد!!

نگهبانِ کسی باشی:

که قلبش پاسبانِ دیگری باشد!

به عهدِ دلبری باشی:

که در عهدِ وفایِ یارِ خود باشد

شبان خوابِ کسی بینی :

که خود خوابیده در آغوشِ دلدارش!

بیادش مِی خوری امّا :

نگارت می به عشقِ یارِ خود نوشد !

دلت ماتِ کسی باشد:

که خود در ماتِ شطرنجِ نگاهِ دیگری باشد!

دلت دلتنگِ زلفانِ کسی باشد:

که دستِ دیگری در زلفِ خود دارد!!

هواخواهِ کسی باشی :

که اندر سر هوایِ دیگری دارد!

به راهی انتظارِ یار باشی و ،

نگارت با رقیبت در سفر باشد

همه سخت است اما ، سخت تر آنکه:

بسوزی پایِ دلداری........

که از فکرت برون رفت و ....

تو از فکرش برون هرگز نخواهی رفت!!

 

غریبانه 522

 

غریبانه 522

حصارِ سینه ام بشکن که امشب

تمامِ قصه هایم عشقبازی است

لبم تا بوسه ات را آرزو کرد .....

شبم در رقصِ این مهمان نوازی است

خدا امشب به شوقِ عشقبازی

تو و من را به سینه میفشارد!

سه تا چایی من و تو و خُدامان!!

که ما را در برِ هم مینشاند

هنوزم افتخارِ ردّ پایت...

تمامِ کوچه ها را مست کرده

نه من تنها، که عشقِ عشقبازت!

تمامِ شهر را یکدست کرده

عبور از چشمهایت را نگفتی

تو آیا دزد داری در نگاهت؟

به تیرِ چشم و سربازِ نگاهت

خیالِ جنگِ من دارد سپاهت!!

بیا تا ساده ی ساده بگویم

ز شوقت کوچه ها را متر کردم!!

خدا بود و خودت امّا نبودی

برایت قصه ام را شعر کردم